قصه از اون جا شروع شد که خیلی عصبی بود...گفت:دوستم داری؟گفتم:قد دنیا...گفت:ثابت کن.گفتم چه جوری؟گفت:تیغو بردارو رگتو بزن؟گفتم:مرگ و زندگی دست خداست...گفت:پس دوستم نداری...تیغ رو برداشتم رگم رو زدم!وقتی اهسته داشتم تو بغلش جون میدادم...تو گوشم گفت:اگه دوستم داشتی تنهام نمیزاشتی...